هـــفتــه دفــاع مقـــدس گــرامـی بــــاد

جـــنگ کجـائی ؟ که دلم تنـگ توست

رقـص جنون تشـنه ی آهنـگ توســت

جنگ کجائی؟که دلم خون شد است

زاده ی لیـلای تو مجـنون شــد است

جنــــگ شـهـیـــدان تــــو را دیــده ام

روی ســپـــیـــدان تـــــو را دیــــده ام

حــــیـف کـه فـــصل تو فرامـوش شـد

نـــاله ی جانسـوز تــو خــامـوش شد

شاعر:مرحوم آغاسی


یاد تمام گمنامان عرصه دفاع مقدس ،شهدای اسلام و شــهید صــدیـــقــــی صـــلوات

لطفــــا روی خون شهـــدا پا بگـــذاریــد

لطفا روی خون شهدا پا بگــــذارید!!!!!
تعجب نکن!!!!
میدانی این حرف کـــیســت؟؟؟؟؟؟


میدانی این حرف ، حرف کیست؟

آری درست حدس زدی، این حرف ، حرف من و توست،من و تویی که هر روز

ده ها بار این جمله را با هم بلند فریاد می زنیم.

من و تویی که معتقدیم خون شهدا بی ارزش است،

من و تویی که آن ها را مرده فرض میکنیم،

من و تویی که آرمان هایشان را عقب افتادگی تلقی میکنیم،

و من وتویی که...

تعجب کرده ای؟

تعجب نکن .

مگر غیر از این است؟

کدامتان ادعایی بر خلاف این دارید؟

کدامتان از مفهوم این حرف خود را دور میدانید؟

اگر باز هم میگویی نه،پس خوب گوش کن:

صبحت را با یاد چه کسی آغاز کردی؟بایاد خدا؟؟!؟!؟

گفتی ساعت چند نماز صبحت را خواندی؟نکنه گفتی باز هم قضا شد؟

وای برما، مگر فراموش کرده ایم حکایت آن شخصی که نزد

امام زمان (عج) رفت ولی با بی توجهی ایشان رو به رو شد،

شخص ناراحت شد و علت را جویا شد،مگر غیر از این بود که امام(عج)

سه بار پشت سر هم فرمودند:

از رحمت خدا به دور است،از رحمت خدا به دور است،از رحمت خدا به دور است

کسی که نماز مغربش را آنقدر به تاخیر افکند که ستاره ها در آسمان

پدیدار شوند و از رحمت خدا به دور است،از رحمت خدا به دور است،

از رحمت خدا به دور است، کسی که نماز صبحش را آنقدر به تاخیر اندازد که

ستاره ها از آسمان محو شوند؟پس چرا فراموش کرده ایم؟چرا ندای حق را نمی شنویم؟


کمی بیا جلوتر،امروز برای بیرون رفتنت چه کردی؟

بگذار از قبل از بیرون رفتنت سوال کنم،امروز کدام مانتو یا کدام لباست را پوشیدی؟

باز هم بیا جلوتر،می خواهم از زمانی که سوار بر ماشینت شدی برایم بگویی،

در راه کدام آهنگ را گوش دادی؟ آیا این ها مورد رضایت امام زمان(عج)بود؟

باز هم بیا جلوتر، چند بار به نامحرم چشم دوختی و

چند بار سعی در متوجه کردن دیگران داشتی؟

چرا ناراحت شدی؟ میگویی نگویم؟ چشم نمیگویم،پس تو بگو،

در سکوت و در تنهایی،در خلوت شب،با خدای خودت،بگو،نترس،

برای خدا نمیگویی، برای خودت بگو،

بگو که دیگر واجباتم برایم بی اهمیت شده است،

بگو که از محرمات لذت می برم و غافلم از حال مولایم امام زمان(عج)،

بگو که خون شهدا و عقایدشان برایم بی ارزش شده است نه در گفتارم،بلکه در عملم،

بگو که پا بر روی خون سید الشهدا گذاشته ام و دل زینب کبری(س) را خون کرده ام،

بگو آنقدر غرق دنیا گشته ام که یادم رفته است،شهدا زنده اند و شاهد بر اعمالم،

بگو آنقدر غافلم که فرزند بی بی حضرت فاطمه زهرا(س) را هم از یاد برده ام.


حال تو چه میگویی؟باز هم مخالفت میکنی؟اگر هنوز هم قبول نکرده ای،

از دیگران بپرس تا برایت بگویند،از دیگران بپرس تا برایت از جسم های بی سر بگویند،

تا برایت از بدن های تکه تکه بگویند،تا برایت از لب های تشنه بگویند،

تا برایت از خمپاره و گلوله و خون بگویند،تا برایت از جنون بگویند،

تا برایت از استخوان های بی نشان بگویند،تا برایت از پلاک های زیر خاک بگویند،

تا برایت از نیم پلاک ها بگویند،تا برایت از اسارت ها بگویند،

تا برایت از ندیدن فرزندانشان بگویند،تا برایت از ایثار ها بگویند،

تابرایت از عشق بگویند،تا برایت از دریای خون بگویند،

تا برایت از مشک های پر از اشک بگویند،تا برایت از بچه های بی پدر بگویند،

بپرس تا برایت ار نامردی روزگار سخن بگویند.

آیا هنوز هم می خواهی بشنوی؟ آیا تحمل شنیدن داری؟

آیا تحمل تصوّر جسم های در خار فرو رفته را داری؟ می پرسی چرا در خار فرورفته؟

مگر فراموش کرده ای حکایت آن دلاور مردانی که بی درنگ

بر روی خار ها دراز میکشیدند تا دیگران از روی آنها عبور کنند و به پیروزی برسند.


می دانی این ها برای چه بود؟ برای که بود؟

نگو که برای پس گرفتن خاکشان بود،نگو که برای دفاع از میهنشان بود،

بلکه فریاد بزن برای انتقام گرفتن صورت سیلی خورده بانوی دو عالم بود.

نکند باز هم می خواهی بشنوی؟؟!؟ اما دیگر من نمی توانم بگویم!!،

پس اینبار تو بگو ، تو فکر کن:

اول یادی از دست های بریده علم دار کربلا بکن،

بعد یادی از جسم بی سر امام حسین(ع) و

بعد هم یادی از دختر کوچکشان حضرت رقیه(س) ،

نمی گویم که یادی از عبدالله ابن حسن(ع) که خود را سپر امام حسین(ع)کرد بکنی،

زیرا میدانم که شرمنده خواهی شد.

حال نگاهی به خود بیانداز،ببین آیا باز هم میتوانی بگویی*العجل یا مولای*

در حالی که تو باعث میشوی هر جمعه چشم های مولایت بگریند

و دهان مبارکشان ناله استغفار سر دهند.


حرف برای گفتن بسیار است ، اما افسوس که کسی نمیشنود،

افسوس که همه خفته اند.

پس با تو میگویم یا مولای ، که به فریادمان رسی.

یا مولانا یا صاحب الزمان(عج)

الغوث،الغوث،الغوث

ادرکنی، ادرکنی،ادرکنی

الساعه،الساعه،الساعه

العجل،العجل،العجل

قسمتی از وصیــــت نامه شهیــــد صدیــــقــــی


بسم رب الشهدا و الصدیقین

و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون

گمان مبرید کسانی که در راه خدا کشته می شوند مردگانند بلکه انان زنده اند و در نزد خدای خویش روزی می خورند. درود بیکران خداوند یکتا که به ما هستی بخشید و مارا از نعمتهای بی شمار خود برخوردار ساخت .سلام بر پیام آوران الهی به خصوص پیامبر بزرگ اسلام پایان بخش رسولان که مارا به وادی ایمان هدایت فرمودند و مارا از اسارت طاغوت رهایی بخشیدند.درود و سلام خدا بر رهبر کبیر انقلاب که استقلال ،آزادی جمهوری اسلامی را به ارمغان آوردند و درود فراوان بر یاران مخلص امام مخصوصآ در جبهه ها که جزء انصار و یاران اباعبدلله شمار می روند و لعنت خدا بر منافقین و دشمنان اسلام  باد.اینک سخنی با پدر و مادر مهربان و دلسوزم ضمن عذر خواهی از اینکه نتوانستم فرزند خوبی برای شما باشم از شما می خواهم که برای من گریه نکنید چونکه خودم شهادت را از جان و دل قبول کردم.پدر و مادر عزیزم برای حسین(ع) گریه کنید که در کربلا تنها جان داد و کسی در بالا سرش نبود.مادرم همچون زینب قهرمان باش و همچون کوه استوار باش.برادرانم!برای من ناراحت نباشید بالاخره انسان باید بمیرد هیچ کس نمیتواند در این دنیا بماند.همه رفتنی هستیم.پس چه بهتر که در راه اسلام و اهداف اسلام فدا شویم و از شما میخواهم که جای مرا در سنگر پرکنید که به قول امام مسجد سنگر است سنگرها را حفظ کنیدکه منافقین و دشمنان اسلام از نماز ها و مسجدها میترسند.خواهرانم!شماها میتوانید با حفظ حجاب خود حافظ خون من و هزاران شهید دیگر باشیدکه به قول معروف (ای زن از فاطمه به تو خطاب است/ارزنده ترین زینت زن حجاب است)سخنی با مردم حزب الله!مردم قدر این رهبر را بدانید به خداوند قسم این رهبر فرستاده خداست.(به قول آیت الله طالقانی:بدانید که اگر قدر این رهبر را ندانید به کفران نعمت خدا دچار میشود)  

زندگی نامه شهید صدیقی

شهید صدیقی در سال 1345 در شهرستان قائمشهر و در یک خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود و در همان دوران کودکی  راه و رسم چگونه زیستن را در دامن پرمهر مادری آموخت تا اینکه با وجود مشکلات زیادی که بر سر راه والدین او قد علم کرده  بود،رشد و نمو کرد  و به سن هفت سالگی رسید و راهی مدرسه شد و دوران ابتدایی را در مدرسه ادیب سپری کرد.او از همان ابتدا انسانی فعال و زحمتکش و مخلص بود.بعد از پایان دوره ابتدایی این فعالیت و تلاش او جلوه گر شد و همه فامیل و اهل خانواده از او راضی بودند.ایام تعطیل را به میل خود به کار و فعالیت اشتغال داشت تا اینکه پا به مرحله بعدی تحصیل نهاد و این دوره مصادف بود با ایام پیروزی انقلاب اسلامی ایران که او نیز به عنوان فرد کوچکی از توده های میلیونی مردم به فعالیت و اعتراض بر علیه نظام دیکتاتوری پهلوی برخاست با کتابخانه مدرسه و مسجد محل فعالیتش را شروع کرد و یک لحظه از خط امام دوری نمی کرد و اکثرشبها را در مسجد محل با بچه ها به حراست  و پاسداری از ارزشهای انقلاب مشغول بود و در خدمت امت حزب الله بود.باوجود پیروزی انقلاب اسلامی و اتمام دوره راهنمایی و رسیدن به سن مشمولیت تا به اینجا اکتفا ننمود و راهی خدمت مقدس سربازی شد و به اتفاق چند تن از بچه های محل به پادگان 04 بیرجند اعزام شد و بعد از اتمام دوران آموزشی به حکم قرعه به پادگان ترابری تهران منتقل شد حدود 21 ماه در محفل گرم دوران خدمت را سپری کرد و در آذر 66 خدمتش را به اتمام رسانید اما نکته قابل ذکر اینجاست که وقتی ایشان به مرخصی می آمدندلحظه ای از مسجد دور نمی شدند دائما با مسجد در تماس بود که این خود خلوص نیت او نسبت به این انقلاب و خونهای نابه حق ریخته،است. خلاصه خدمتش تمام شد و همه می دانید که آرزوی هرپدر و مادر این است که بعد از اتمام خدمت سرو سامانی به زندگی فرزندش بدهد ولی او باوجود درگیر بودن کشور اسلامی مان با جنگ تحمیلی میل به جبهه داشت و با اصرار زیاد بعد از 24 ماه خدمت و یک ماه استراحت در بهمن سال 66 به همراه چند تن از برادران بسیجی پایگاه راهی میادین نبرد حق علیه باطل شد وبارها میگفت :((حالا که من 24 ماه خدمتم را در بهترین منطقه کشور به اتمام رساندم دلم میخواهد به منطقه عملیاتی بروم.آنجایی که جوانان این مرز و بوم به خاطر یک قطره آب لب تشنه  به شهادت  می رسند وآب را به همسنگران خود تعارف میکنند ،از نزدیک نظاره گر باشم تا شاید کمکی نه چندان مهم از دستم براید و انجام دهم)) به هر حال از انجایی که زندگی سراسر مبارزه و رنج مولای متقیان علی(ع) را الگوی خود قرار داده بود،به منطقه رفت و با وجود درگیری شدید و علی رغم میل باطنی خود به منطقه جنوب کشور اعزام شد و بعد از چندی ماموریت موفقیت آمیز در تاریخ 25/12/66 در منطقه خرمال عراق جان به جان افرین تسلیم نمود و شربت گورارای شهادت را از جام ساقی کوثر نوشید به همین ترتیب راضی به زندگی 22 ساله اش خاتمه داد.

پس حال که مجتبی و مجتبی ها رفتند و کوله بار زندگیشان را با نام حسین ابن علی (ع) مزین کردند،چرا نباید برای ما درس باشد و عبرت بگیریم.آیا او به زندگی علاقه نداشت و میل به ازدواج نداشت؟مسلمآ هر انسانی برای خود برنامه ای دارد ولی او به خاطر درگیر بودن میهن اسلامی مان با دسیسه صدامیان به خاطر اسلام و قرآن و حفظ ناموس و خاک میهن عزیزمان همه اینها را رها کرد و به سوی میادین نبرد شتافت تا به ندای مولایمان امام زمان(عج) لبیک گفته باشد و همین کار را هم کرد.پیامبر نیز در یکی از سخنان خود می فرماید :((چون آخر الزمان فرا رسد خداوند از میان امت من خوبها را برچین میکند ومی برد)).

یادت باشه....

خواندن این زندگینامه ها

شاید جرقه ای باشد برای بهتر زندگی کردن.

رفتار وزندگی شهدای ما،جاذبه های زیادی داشت،اما...

اما بهترین جای زندگی شان شهادتشان بوده

شهدا چه زیبا رفتند!

برای همین حضرت امام خمینی(ره)فرمودند:((شهادت هنر مردان خداست))